ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

طعم زندگی

ایلیای عزیزم به دنیای ما خوش اومدی

وقتي توي اتاق ريكاوري بودم انگار چند تا آدم از يه دنياي ديگه داشتن من و صدا مي كردن يه حال خاصي داشتم كلي به خودم فشار مياوردم تا بتونم چشامو باز كنم . وقتي چشام و باز كردم دكتر بي هوشي داشت با هام حرف ميزد. اسم خودم و شوهرم و ازم پرسيد بعد از اينكه مطمئن شد كاملا بهوشم منتقلم كردن . اولين كسي و كه ديدم امین بود كه جلوي در خروجي ريكاوري منتظرم بود كه تا من و ديد سريع جلو اومد و دست راستم تو دستاش گرفت و با يه لبخند خوشگل حالم و پرسيد. مامانم هم سمت چپم داشت ميومد و حالم و مي پرسيد توي همون حال از امین پرسيدم بچه ام سالمه اونم خنديد و گفت يه پسري برام به دنيا آوردي مثله همون كه تو خواب ديده بودم فقط چشاش آبي نيست خيلي نازه. اشكام بي ...
2 تير 1391

چشم انتظاری من

 صبح ساعت 6 برای صبحونه بیدار شدم. دو سه تا لقمه بیشتر نخوردم. رفتم که آخرین پیاده روی و هم داشته باشم. وقتی برگشتم بخش، پرستارا گفتن حاضر باش می خوایم ببریمت بلوک زایمان. یه دفعه تو دلم بلوایی به پا شد.  با مامانم و مادر شوهرم تا جلوی در بلوک رفتیم. هر دوشون بوسم کردن و من با چشمایی که پر از اشک بود رفتم داخل. لباسام و عوض کردم و رفتم روی یه تخت خوابیدم. ساعت 8:30 بود. یکی از ماماها اومد و بهم سرم وصل کرد و آمپول درد القایی و توش تزریق کرد.  دوست داشتم دردام زودتر شروع بشه. تو همه موجودم یه شهامتی بود که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم. دکترم اومد تو بلوک . از دیدنش خوشحال شدم. اونم کلی تحویلم گرفت که تو روحیه ام...
2 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طعم زندگی می باشد